loading...
انتظار
محمدمهدی باقری/محمدمهدی محمودیان بازدید : 8 سه شنبه 13 اسفند 1392 نظرات (0)

 

سپاه محمد(ص)

 

خاطرات رزمنده بسیجی دکترمحمدرضا باقری

 

 

 

سال65سوم راهنمایی بودم .یک سال قبل که برای رفتن به جبهه اقدام کردم،فقط((نه))شنیدم.دیگر حوصله ام سر ریزشده بود.یک روزباتیغ به جان شناسنامه ام افتادم وتاریخ صدورآن رااز1350به1348عوض کردم،ولی یام رفت که تاریخ تولد را هم تغییر دهم.

 

مسؤل پرسنلی،شناسنامه را که خواند،خندید:

 

ها...ها...ها...رضا!دوسال قبل از اینکه متولدبشی برات شناسنامه گرفتن؟

 

خیلی زودفهمیدم که چه دسته گلی به اب داده ام.خوشبختانه مسؤل پرسنلی مرامی شناخت وباندیده گرفتن کاری که کرده بودم،کارم را راه انداخت .چندروزبعدکه برای اخرین مرحله ی تکمیلی پرونده ام به اتاق پرسنلی رفتم،دیدم به جای نفر قبلی،یک نفر دیگه پشت میز نشسته است.باپرس وجو متوجه شدم که بامسؤل جدید پرسنلی روبه رو هستم. لرزش یک ترس بر بدنم افتادوشدت ضربان قلبم بالا رفت.با تردید جلو رفتم.شناسنامه ام راخواست .چون میدانستم بادادن شناسنامه ،کارم گره میخورد،بیرون امدم وبه سراغ مسؤل وقت ناحیه ی شش بسیج رفتم .باموافقت اودیگر احتیاجی نداشتم که ازدست اندازهایی که ان جوان مسؤل برایم دست وپاخواهد کرد،بترسم.

 

جورشدن کاراعزام،خانه اول بود،اماامان از خانه دوم،موافقت پدرومادرم.همین که شنیدند پسرشان هوای جبهه به سرش زده،شروع کردند از چپ وراست دلیل اوردن که الاوبالاه بودن تو بهترازرفتنت است.من از تاریخ اعزام چیزی نگفتم

 

ولی می دانستم که پدر ومادرم قراراست برای یک کار ضروری به شهرستان بروند.اتفاقا روزرفتن ان ها،همان روز اعزام بود.من روز قبل تمام وسایلم را اماده کرده بودم وبدون اینکه کسی بفهمد،ان هارا بردم ودرپشت بام خانه گذاشتم .نقشه ام این بود که بعد ازرفتن پدرو مادرم،ازکرکره مغازه خودمان-مغازه کناردرورودی خانه است-به پشت بام بروم وبابرداشتن وسایل خودم رابه بچه هابرسانم.

 

روزموعودرسیدوباعملی کردن نقشه ام،توانستم فرار کنم .ان روز ماراازکرج به پادگان امام حسین(ع)تهران اعزام کردند.یکی-دوروزانجا بودیم وچون ما اموزش ندیده بودیم،برگردانده شدیم وقرارشدبعدازیک هفته همه در((پادگان اموزشی سیدالشهدای)) کرج باشیم.

 

برگشتن به خانه،اتش جروبحثها رادوباره شعله ورکرد.تمام صحبت پدرم همین چند کلمه بود:

 

-درست خوبه،بادرس خواندن بهتر می توانی خدمت کنی،اما...اگرمی خواهی بری،برو...

 

من به همان قسمت اخر صحبتهایش تکیه کردم ورفتم.

 

دوران سخت اموزشی رابه امید رسیدن به جبهه تحمل کردیم وان قدردویدیم،سینه خیزرفتیم،خشم شب خوردیم و...تا اینکه بالاخره روزرفتن رسید.ماباسپاهیان((حضرت محمد(ص)))اعزام شدیم.کاروان سپاهیان حضرت محمد(ص)که بزرگترین کاروان اعزامی به جبهه تاان روز بود،به یادماندنی ترین خاطره راازاعزام بیش ازصدهزاررزمنده راه خدا دردفترذهنم ثبت کرد.یادان روزویاد ان همه سینه های مشتاق وپرچمهای سبزوسرخی که باشور حماسی بربالای دست هابه حرکت درمی امد،هنوزهم برایم سبدسبد طراوت وشادی می اورد .

 

کوثر اولین محلی بودکه بعدازجدایی ازتهران پذیرایمان شد.وقتی به کوثررسیدیم،عملیات کربلای 5شروع شده بود.چند روزاول را درحسینیه سر کردیم.درهمان جا،گاه قبل ازاذان صبح بیدار می شدم ومی دیدم که عده ای دارند نمازمی خوانند.من ان موقع نمی دانستم که انها نمازشب خوانهای جبهه هستند.بعدها که باحال وهوای معنوی ان فضا بیشتر اشناشدم،فهمیدم که نمازشب ،حرف اول هربسیجی جبهه ای است.

 

یک شب درحسینیه جمع شدیم وبعدازقرار گرفتن درصفهای منظم،اماده شدیم برای تقسیم شدن بین گردانها.درحین تقسیم ،برق رفت.رفتن برق وهمهمه ای کهبقعد ازان در حسینیه افتاد،ستون صفهارابه هم زد.درحال خودم بودم که ناگهان ضربه یک دست ،سوزش سیلی ابداری رادر گوشم نشاند :

 

-ترق!

 

میدانستم که شوخی یکی ازبچه های خودی گل کرده است.داشتم دنبال زننده اش می گشتم که دومین سیلی،سوزش بیشتری از اولی انداخت درصورتم وبااین حساب،شدمثل یک لبوی سرخ.ان شب حسابی عصبانی شدم وشروع کردم به دادوفریاد.به بچه های خودی گفتم که هرکس بود حلالش نمی کنم.بعدها وقتی دیدم حمید- یکی ازدوستانم - خیلی قربان صدقه ام می رودودم ازحلالیت می زند،فهمیدم کار،کار خودش بوده است.

 

همان شب - بعدازتقسیم - رفتیم به ((گردان المهدی)).دران جاتجهیزشدیم.تمام تجهیزاتی که به مادادند- حتی اسلحه ها- نوبود.یک شب اماده باش خوردیم وامدن اتوبوسها،نشان دادکه همان شب راهی خواهیم شد.ان شب دراتوبوس- تابرویم به منطقه- چه مکافات ها که نکشیدیم.قمقمه،خشابهای اضافه،جعبه ی ماسک،جعبه ی کمک های اولیه،اسلحه،پوتین وتجهیزات ریزودرشت دیگری که داشت،ان قدرسنگینمان کرده بودکه جای جنب خوردن برای هیچ کس نمیگذاشت. کافی که به چپ یاراست بچرخیم وان وقت نوک اسلحه بخوردزیرچشم بغل دستی یاقمقمه بماندزیرکمرمان وان وقت کمردرد،دمارازروزگارمان دراورد.خلاصه باکلی دردسررسیدیم به منطقه.ازانجاهم باکامیون رفتیم جلو.درهمان کامیونها بودکه کالباس،خیارشورونان دهاتی دادند که خیلی چسبید!جدای ازاین

 

بود.

 

برای نمازصبح ازکامیونها پیاده شدیم.همه باتجهیزات وباپوتین نمازشان راخواندند.من باارامش تجهیزاتم رادراوردم ووقتی شروع کردم به نماز خواندن که دیگران تعقیباتشان راهم تمام کرده بودند.همین کندی من،تمام دادوفریادفرمانده گروهان را اوار کرد برسرم.

 

ازان منطقه هم جلوتررفتیم.باخیمه زدن شب،سرماتاخت وتازش راشروع کرد.من وچندنفرازهم محلی هاکه باهم بودیم،فقط یک پتوداشتیم.ازان منطقه باآیفارفتیم جلوتر.حدود700متری نخلستان ها که رسیدیم،پیاده شدیم.بمباران شیمیایی وگلوله های خوشه ای، خوراک عراقی ها بود.قدم به قدم تیر وگلوله بود که می امدطرفمان.کاتیوشاهای خودی هم بیکار ننشسته بودندوباپروازهریک از ان هابه طرف دشمن،یک تبسم ارام می نشست روی لب بچه ها.درهمان محل دونفر از دوستانم یک جنازه ی عراقی رادیدند..شکم ان جنازه بادکرده بود.یکی ازان دورفت روی شکمش وبادان خوابید.وقتی پایین امد،دوباره شکم بادکردورفت بالا. بازی بااین الاکلنگ تابعدازظهرکه ان جابودیم،تفریح خوبی برای بچه هاشد.

 

بعدازتوضیح های فرمانده ازوضعیت منطقه،سواربرتویوتاحرکت کردیم به طرف خط.درراه به یک روستای ویران شده رسیدیم ترکش های سوزان وگلوله های داغ،درودیواری راسالم نگذاشته بود،هرچه بودیاخراب بودیاویران.سقف های اسمان نما،دیوارهای ترک برداشته،درهای سوخته وخونهایی که روی پتو،کمد،تاقچه و...خشکیده بود،چشممان راگرفت.گوشه وکنارهمین خانه ها،جنازه عراقی هاریخته شده بود.بادیدن این صحنه ها،ترس برم داشت ولی ان رابروزندادم وبرای تقویت روحیه ی خودم ودیگران گفتم:

 

بچه ها ببینید!اینه سزای هرکسی که به ماتجاوزکنه .

 

تویوتاهابافاصله به طرف خط می رفتند.ماشین مادریک چاله افتاد.همه پیاده شدیم وهل دادیم تاماشین ازچاله درامد.چیزی ازهمان چاله دورنشده بودیم که زوزه ی تندیک خمپاره راشنیدیم.ان خمپاره دقیقا خورد درهمان چاله.کمی که جلوتررفتیم،پیاده شدیم وبه ستون حرکت کردیم.زیادی اتش دشمن وگلوله های توپ،تانک،خمپاره،ارپی جی و...باعث شدکه ستون ازهم بپاشد.من وچندتا از بچه ها بقیه راگم کردیم وان قدرجلورفتیم که به وضوح صدای عراقی ها را شنیدیم که به فارسی ازمامی خواستندکه تسلیم شویم. باهمان چندنفربه عقب برگشتیم وسایرین راپیدا کردیم.درهمان منطقه،دوهلیکوپترعراقی جلویمان سبزشدندوبارانی ازموشک فرستادندطرفمان.موج پرشتاب زوزه موشکها- که تقریبا بافاصله چندمتری ازبالای سرم ردمی شدند- به بدنم خوردوکوفته وکسلم کرد.اماده رفتن به جلوشدیم که دستور امد برگردیم .گویاعراقیها به حضورمابوبرده بودندوماهم این راازپذیرایی مفصل انها فهمیدیم.

 

دریک ستون به صف شدیم وبرگشتیم عقب.حالاازجمع150نفری ما،فقط80نفرمانده بودند.عده زیادی ازبچه هامجروح وتعدادی هم شهیدشده بودند.داشتیم برمی گشتیم که ناگهان اسلحه ازدستم پرت شد.دریک لحظه هیچ چیزنفهمیدم.ترکشی ازیک خمپاره بازوی راستم رااب کرده بودوخون شتک زدروی سینه ام.

 

ان خمپاره چندنفردیگرراهم زخمی کرد.روی زمین افتاده بودیم که یک امبولانس سررسید.ماچهار- پنج نفررا- مثل لاشه- ریختند پشت امبولانس وهمین،اه وناله همه رادراورد.به اورژانس که رسیدیم،دست مداوای دکتروامدادگرهای بسیجی،مرهم شفارابرایمان پیچید.

 

راستی!روزی که مجروح شدم،اخرین روز دی ماه سال 1365بود.

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه دوستانی که به وباگ ما سرمی زنند.مادودوست صمیمی هستیم که برای اگاه کردن شما نوجوانان وجوانان عزیز ازمسائل روز اسلام وسیاست جهان این وبلاگ روساختیم .امید است زیرسایه ی اقاامام زمان(عج)وتحت عنایات مقام معظم رهبری بتوانیم به فعالیت های خود ادامه دهیم وشما را ازمسائل روز اسلام اگاه کنیم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 99